چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه ی یک بیمارستان ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت 10 صبح روز های یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنان نداشت !
این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر آن را با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند . کسی قادر به حل این مثئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت 10 صبح روز های یکشنبه می میرند !
به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص برای برسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از بحث و تبادل نظر تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ، چند دقیقه قبل از ساعت 10، در محل مذکور برای مشاهده ی این پدیده ی عجیب و غریب حاضر شوند .
در محل و ساعت موعود ، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند ، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده بودند و...
دو دقیقه به ساعت 10 مانده بود که " جانسون " نظافت چی پاره وقت روز های یکشنبه وارد اتاق شد . دو شاخه برق دستگاه حفظ حیات را از پیریز برق در آورد و دو شاخه ی جارو برقی خود را به پیریز زد و مشغول کار شد ...!!
دلم می خواد با بیل بزنم تو سر کسایی که میان اینجا ولی نظر نمی دن ، حیف که اینترنت پر سرعت این یه قلم قابلیت رو نداره . بابا برای رضای خدا نظر بدین ما هم بتونیم بیایم تو سایت شما نظر بدیم .
اولین کسی باش که می خندد . وقتی دلیلی برای خندیدن نمی بینی ، همان زمانی است که بیشترین نیاز به خندیدن است .
اولین کسی باش که می بخشد . افکار منفی گذشته را برای همیشه کنار بگذار .
اولین کسی باش که کاری را انجام می دهد . هرچه زود تر اقدام کنی ، کار های بیشتری می توانی انجام دهی .
اولین کسی باش که تشکر می کند . برخورد حق شناسانه ، زندگیت را مملو از خوشبختی می کند .
اولین کسی باش که با موفقیت های جدید و متفاوت وفق میابد . وقتی تغیرات را می پذیری ، کار هایت را با علاقه ی بیشتری انجام می دهی ، دیگر برای داشتن زندگی بهتر ، منتظر ننشین بلکه ...
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله ی سختی گرفت و بستری شد . نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبت هایش از درد چشم خود نالید . بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند . مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید . موعد عروسی فرا رسید . زن نگران صورت خود ،که آبله آن را از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود . مردم می گفتند چه خوب عروس نا زیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد .
بیست سال بعد از ازدواج ، زن از دنیا رفت ، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود . همه تعجب کردند .